Quantcast
Channel: رمانی ها »رمان هستی من
Viewing all articles
Browse latest Browse all 9

رمان هستی من قسمت نهم

$
0
0

رمان هستی من قسمت نهم

رمان هستی من

– خجالت دارد فرهاد می خواهی من همسر دوم تو باشم؟
– زندگی منو سحر خیلی وقت است که به بن بست رسیده است ولی تصمیم با توست اگر بخواهی طلاق می گیرد و اگر ….
هستی با خشم گفت:
– فکر نمی کردم تا این حد نامرد باشی هیچ فکر سینا را کرده ای؟ وقتی بزرگ شد چه جوابی به او خواهی داد؟ وقتی ازت و پرسید که چرا سر مادرش هوو اوردهای از شرم اب نمی شوی؟
فرهاد گستاخ و محکم گفت
– کار خلاف نمی کنم می خواهم با تو ازدواج کنم کاری که هفت سال پیش باید می کردم در ثانی تو دیر یا زود باید ازدواج کنی چه بهتر که ان مرد من باشمدلم نمی خواهد مرد دیگری در زندگیت جای مرا بگیرد یک بار سرم کلاه رفت بساست
هستی مات و حیرت زده به فرهاد چشم دوخت و صداقت و محبت را در ان چهره بیش از گذشته دید ولی باز هم باورش نمی شد که فرهاد با داشتن همسر از او تقاصای ازدواج کند. از این رو گفت
– به همسرت چه می گویی فهراد رویت می شود که در چشم هایش نگاه کنی و بگویی که به خواستگاری هستی رفته ام؟
– برایم مهم نیست هستی من که تو را از دست دادم شب عروسی ات ان قدر پریشانبودم که حتی دلخوش به نفس کشیدن هم نبودم یادت می اید شب عروسی ات در یکشب پاییزی بود اسمان ابری بود و هر لحظه احتمال بارش باران می رفت ان قدردلم گرفته بود که دوست داشتم ساعت ها بگریم.
هستی ارام گفت
– مگر تو ان شب در شهرستان نبودی؟
– نه نبودم من تهران در خانه خودمان در اتاقم بودم اگر یادت باشد یاسمن همبه جشن عروسی ات نیامد او به خاطر من نیامد ان قدر حالم گرفته بود که دلیاسمن به حالم سوخت و ترجیح داد که در کنار من باشد
– من خیلی منتظر یاسمن شدم وقتی عمه و پدر خدا بیامرزت را تنها دیدم جای خالی یاسمن خیلی توی ذوقم خورد پس تو خانه بودی و نیامدی.
– می آمدم که چه شود؟ می امدم به تو و شوهرت تبریک میگفتم؟ در عمرم سختترین کاریک ه فکرش را می کردم همین بود اگر می امدم بدون شک جلوی شوهرت میزدم زیر گریه همان پیش بینی که مهران در مورد خودش و تو کرد یادم می ایدبهم گفتی که برای مهران سخت است که در چشمانش زل بزنم و بگویم که عشقم را دزدیده است
– اره همین را گفت:
– هستی کاش حمید و تمام خواستگارانت این طور به فکر دل من بودند
– گذشته ها گذشته فرهاد از این که بنشینی و گور خاطرات را بشکافی چیزی عیادت نمی شود.
– من به این منظور این جا نیامده ام امده ام که کمی در مورد زندگی خاکستریو سردم با تو صحبت کنم تا بهفهمی که جایت چه قدر در زندگیم خالی است بعد از عروسی تو دیگر مادر به من مجال نداد ان قدر اه و ناله کرد و ان قدر ازرازوی داماد کردن من گفت که دلم به حالش سوخت گفتم که دلم نمی خواهد تااخر عمرم ازدواج کنم گفت چرا؟‌به خاطر هستی او سرش به زندگی خودش گرفتم شده و تو تنها ماندی فکر خودت باش و ازدواج کن باور کن هستی از اینکه کسی را جای تو در دلم بنشانم دیوانه می شدم اما به خاطر دل مادرم مجبور شدم که سحر را انتخاب کنم پدر سحر یکی از مشترین ما بود دائم در کارخانه رفت و امد می کرد تا این که شنیدم ورشکست شده یک روز که دخترش برای گرفتن چک پدرش به کارخانه امد من در قسمت انبار بودم و او معطل شده بود بعد از مدتی وقتی به دفترم برگشتم او را دیدم که عصبانی و دلخور منتظر من است امده بود که با من سر گرفتن چک پدرش معامله کند باور کن هستی وقتی غرور و سر سختی اش را دیدم تو را به یاد اوردم تمام چک های پدرش را از طلبکارانش خرید وقتی چند بار به کارخانه امد و رفت فهمیدم که نامزدی اش را با پسرخاله اش به هم زده و او شدیدا غمگین است وقتی که پدرش از زندان بیرون امدبه سراغ من امد و از کمک هایی که دراین مدت به سحر کرده بودم تشکر کرد منهم تمام این قضایای را برای مادرم می گفتم مادر یک روز ازم ن شمار ه تلفن پدر سحر ار خواست و به او زنگ زد تمام مدت نامزدی و عقد ما یک ماه نشددلم نمی خواست ان مراسم و ارزوهایی را که برای تو داشتم در مورد سحر انجام دهم به همین دلیل به همان جشن که خودت شاهد بودی اکتفا کردم هستی باور کنوقتی نامزد شدیم من تمام ماجرای خودم و تو را برایش تعریف کردم صداقت مدنظرم نبود که بگویم می خواستم با او صادق باشم می خواستم که او بداند کهتو در زندگی من بودی و خواهی بود و این توجه من به تو باعث بدبینی و سوظن و بی تفاوتی او شد زندگی ما از همان اول روی پایه بی تفاوتی و سردی بنا شدن می گویم از این که به او راز عشقم را گفتم پشیمانم اما باور کن تمام گرمی زندگی ما یک بار بود و ان وقتی بود که سینا به دنیا امد بقیه اش همه بی تفاوتی بود رمان
– هستی ارام گفت
– – گفتی که به عمه هم گفته ای او چه گفت؟
– چیزی نگفت گفت که هر دو عاقل و بالغ هستید و می توانید در مورد نزدگیتان تصمیم بگیرید او قلبا ارزو دارد تو عروسش شوی ساکت شد و دوباره ادامه داد:
– چیه نکند می ترسی قلبم جوابگوی زندگی ات نباشد هر چند می دانم که اگر تو موافقت کنی من از خوشحالی سکته خواهم کرد
هستی سش را تکان داد و گفت
– نه خودت می دانی که همیشه مرد رویاهایم بودی اما چه کنم که نمی توانم پیشنهادت را بپذیرم فرهاد من ان قدر پست و نامرد نیستم که پا به اشیانه سحر بکوبم و سقف زندگی اش را روی سرش خراب کنم من برای او احترام زیادی قائلم دلم نمی خواهد که در دهان ها اسم من بچرخد و مرا باعث ویرانی زندگی سحر بدانند نه فراد اگر تنها بودی همین الان به تو جواب مثبت می دادم اما از زن و بچه ات شرمم می شود که با تو ازدواج کنم.
– فرهاد با خشم دستش را به علامت سکوت تکان داد و گفت
-اجازه بده هستی خودت خوب می دانی که من هر کاری که بخواهم انجام می دهم و نظر دیگران برایم مهم نیست یک بار نتوانستم خواسته ام را به اجرا برسانم برای تمام عمر کافی است در ضمن باید بدانی که در ان مورد تو مقصر بودی
هستی عصبانی شد و گفت
– هیچ نمی فهمم فرهاد مرا به این جا خوانده ای که از گذشته صحبت کنی؟ ازان موضوع ۷ سال گذشته نه من هستی ۲۲ ساله ام و نه و نه تو فرهاد ۲۷ سالهای باید بدانی که جواب من در هر صورت منفی است من به سحر خیانت نمی کنماصلا بگذار خیالت را راحت کنم من اصلا قصد ازدواج ندارم هیچ گاه شوهر نخواهم کرد تو هم برو به زندگی ات برس و فکر مرا از سرت به در کن به زن وفرزندت محبت کن و اشیانه ات را گرم ساز به خدا اگر بدانم خیال من زندگی ات را سرد کرده خودم را می کشم و هم تو را راحت می کنم و هم خودم را
سپس با سرعت کیفش را برداشت و از رستوران خارج شد فرهاد دستانش را به هم قلاب کرد و سرش را روی ان نهاد باز هم هستی با لجبازی و غرورش او را حرص داد اما به او حق می داد چرا که گفته های هستی با توجه به روحیه لطیف او منطقی بود در ثانی تازه دو سال از مرگ شوهر و فرزندش گذشته بود.

هستی نفس زنان زنگ خانه پدرش را فشرد سرش درد می کرد و به شدت سنگین شده بود. با باز شدن در مادر در ایوان حاضر شد و با صدای بلند گفت
چه قدر دیر بگشتی مهمانت رفت؟

امروز صبح رفت

انگار از مصاحبتش لذت بردی می بینم که گونه هایت رنگ گرفته و رنگ و ریت باز شده است

اره دختر خوب و مهربانی است به من که خوش گذشت

مادر اور را به سالن هدایت کرد و گفت
مهمان داریم. هومن و مهسا هستند

هستی از این که توانسته نقاب خونسردی به چهره بزند و تشویش درونش را اشکار نسازد خوشحال وارد سالن شد با دیدن هومن و مهسا با خوشحالی به طرف آنها رفت و مشغول گفتگو شد. دلش برای برادرش می سخوخت ۵ سال بود از زندگی شان گذشته و هنوز صاحب فرزندی نشده بود.

هومن کمی سر به سرش گذاشت و وقتی دید که هستی در جای دیگری سیر می کند دست از سرش برداشت. دل هستی در تب و تاب بود می خواست سخنان فرهاد را از یاد ببرد اما نمی توانست کاش شهلا یا یاسمن یا هدیه ان جا بودند و او با انها درد و دل می کرد انگار که دلش گنجایش نگهداری پیشنهاد فرهاد را نداشت می خواست ان را بیرون بریزد و به همه اعلام کند شاید هم کم ظرفیتی اش از خوشحالی اش بود ته دلش از این که با فرهاد ازدواج کند غنج می رفت اما وقتی سحر به یادش می امد که مثل یک سد بزرگ بین او و فرهاد ایستاده دلش از تب و تاب می افتاد و به فکر فرو می رفت اندیشید چه خوب کاری کردم که به خانه ام نرفتم و به این جا امدم می دانم تماس های فرهاد در امانم نخواهد گذاشت حداقل فرهاد آبروداری می کند و با این جا تماس نمی گیرد هر چند که فرهاد بی پرواتر از این حرف هاست
در اتاقش را گشود و خود را روی تخت انداخت سردرد عجیبی او را از پا انداخته بود برخاست و لباس هایش را عوض کرد. بوی عطر اشنای دیرینه ای را به یادش می اورد یاد فرهاد که ۷ سال پیش او را از این ازدواج منع کرد و به او التماس کرد که عقدش را با حمید پس زند. این عطر بوی فرهاد بوی عشق و بوی جوانی اش را برایش تداعی می کرد
روی کاناپه ولو شد و سرش را به پشتی ان تکیه داد از پنجره به اسمان چشم دوخت پاهایش نیز ضعف می رفت و حس می کرد پای راستش کمی بی حس شده است. در حالی که پاهایش را کمی ماساژ می داد اندیشید از بس راه رفته ام پاهایم درد گرفته اند.
مادر در اتاقش را گشود و داخل شد هستی پاهایش را جمع کرد و پرسید
هنوز نخوابیدی مادر؟

مادر گفت
نه هومن و مهسا تازه رفته اند از تو هم خداحافظی کردند امدم که بگویم تلفن اتاقت را وصل کن

چرا کسی با من کار دارد؟

مادر عمیق و کنجکاو به چشمان خوش حالت هستی خیره شد و کنارش روی تخت نشست و گفت
فرهاد بود گفت که نیم ساعت دیگر دوباره تماس می گیرد.

هستی سرش را به زیر انداخت و گفت

– پدر فهمید که فرهاد زنگ زده؟

نه خیالت راحت باشد نه پدرت و نه هومن هیچ کدام متوجه نشدند.

سپس مانند کسی که بخواهد مچ مجرمی را بگیرد پرسید

چه کارت دارد هستی؟ می دانم که می خواهی برایم اسمان و رسیمان ببافی پس خیالت جمع بدان اگر بخواهی مرا دست به سر کنی نمی توانی

نه مادر نه! من خیال دروغ گفتن ندارم من با خودم و قلبم رو راستم به شما هم صادقانه می گویم که فرهاد از من خواستگاری کرده همین بر خلاف تصور هستی لبخند عمیقی روی لب های مادر نشست سر هستی را در سینه فشرد و گفت

می دانستم دست از سرت بر نم دارد عشق واقعی همین است نظر خودت چیست ؟ موافقی؟

هستی ناباورانه به مادر نگریست و گفت

باورم نمی شود مادر ان زمانی که باید به عشق حقیقی من و فرهاد پی می بردید طوفانی شدید و کلبه عشق ما را در هم شکستید ولی حالا پای سحر و سینا این وسط است از من می خواهید که دست از سر فرهاد برندارم؟

تو تازه ۲۹ ساله شدی تا اخر عمر که نمی توانی تنها بمانی؟ چه کسی بهتر از فرهاد می تواند روح خسته تو را ارام کند

در هر صورت جواب من منفی است مادر من از روی سحر خجالت می کشم
مادر برخاست و درحال خارج شدن از اتاق گفت

آن قدر بالغ و عاقل هستی که صلاح خود را بدانی من فقط نظرم را گفتم
هستی ان شب گوشی اتاق را وصل نکرد نمی خواست زمزمه های شبانه فرهاد او را سست کند می دانست اگر فهراد تماس بگیرد و در گوش او دوباره ایه های عشق بخواند به راحتی تسلیم می شود نه دلش نمی خواست با او ازدواج کند به همین دلیل بالش را روی سرش گذاشت و خوابید اهوی خیالش گاه دوان دوان به سوی فرهاد می دوید اما او کمند عقلش را به دور گردن غزال احساسش را به گوش چپش چسباند از صدای مبهم ان طرف سیم نمی توانست متوجه شود که چه کسی پشت خط است
فرهاد بود که می گفت

هستی چرا جواب نمی دهی؟

هستی گوشی را به گوش دیگرش چسباند و صدای فرهاد را شنید
ارام سلام کرد و گفت

حالا صدایت را می شنوم حالت خوب است؟

ممنون از قصد جواب نمی دادی؟ یا خط خراب است؟

چه قصدی ؟ صدایت را با ان گوش نمی شنوم حالا با این گوشم بهتر می شنوم

چرا هستی؟ مگر برای گوشت مشکلی پیش امده؟ نگران شدم؟

مشکلی که نه چند روزیست سرم درد می گیرد و حالا گوشم سنگین شده فرهاد یادش رفته بود که اصلا برای چه موضوعی زنگ زده نگران گفت

یعنی چه هستی ؟ سرت درد می کند گوشت سنگین شده و تو خود را به دکتر نشان نداده ای و پیگیر قضیه نشده ای؟

به نظرم مهم نبود

چرا برای سلامتی ات اهمیتی قائل نیستی؟ من امروز عصر به دنبالت می ایم و تو را به دکتر می برم

نه نه من خودم با پدر می روم شاید هم با هومن رفتم

اگر می خواستی بروی تا حالا رفته بودی تعارف نکن من خودم می ایم دنبالت به زندگیت برس فرهاد سحر ناراحت می شود

تو به فکر سحر نباش من فامیل تو هستم چه اشکالی دارد دختر دایی ام را به دکتر ببرم نگرانم کردی هستی باشد قبول منتظرم

منتظرم باش هستی سلامتی تو برایم از هر چیز در دنیا مهم تر است

هستی باورش نمی شد که فرهاد هنوز بی پروا و صریح بودنش را ترک نکرده است
هستی رام از پله ها پایین امد پای راستش می لنگید تا به ان موقع خیلی با احتیاط رفتار کرده بود که پدر و مادرش متوجه لنگیدن پایش نشوند اما ان روز مادرش با بهت به او نظر انداخت و گفت

پایت به کجا خورده هستی؟

به هیچ جا نخورده

پس تصادف کردی؟

نه همین طوری می لنگد

همین طوری مگر می شود؟

هستی که خود تا حدی از بیماری اش نگران شده بود گفت

نمی دانم چرا مادر تازگی ها پایم می لنگد سرم درد می کند و گوشم ناشنوا شده چشم های مادر تا اخرین حد گشاد شد و گفت

چه می گویی هستی برای چه؟

هستی گریه اش گرفت و گفت

امروز فرهاد قرار است بیاید تا با هم به دکتر برویم اگر اصرار او نبود برای خودم اهمیت نداشت

نگران نشدی و گریه می کنی؟ اخر تو کی می خواهی به فکر خودت باشی هستی؟ من هم امروز با شما می ایم
دلشوره و هول به دل پری چنگ انداختند یعنی هستی دختر معصومش چه بر سرش امده بود ؟ پری تا عصر که فرهاد به دنبالشان امد نتوانست خود را کنترل کند و گوشه و کنار خانه می گریست باید اول مطمئن می شد بعد به شوهرش می گفت اه کاش هومن بود تا انها را به دکتر می برد نمی خواست مزاحم فرهاد شود
با صدای ترمز ماشین هستی در حیاط را گشود و به طرف فرهاد رفت . فرهاد او را به دقت زیر نظر گرفت لنگیدن محسوسی که هستی در راه رفتن داشت فرهاد را منقلب ساخت پیاده شد و در را برای هستی باز کرد هستی تسلیم از این همه اهمیت و محبت فرهاد به داخل نشست و سلام کرد فرهاد گفت

چرا در را نبستی؟

مادرم هم همراهمان می اید امروز به او گفتم دلم طاقت نیاورد ترسیدم که…

فرهاد پیاده شد و به طرف زندایی رفت چشم های پری قرمز و متورم بود فرهاد سلام کرد و گفت

شما نیایید زندایی من خودم هستی را می برم
زندایی با اصرار گفت

نه من باید با هستی باشم دلم شور افتاده تا شما بروید و برگردید من نصفه جان شدم
فرهاد گفت

می خواهم بعد از ان هستی را به گردش ببرم ش اید اگر شما باشید رودربایستی کند من خودم مراقبم حواسم به او هست
مادر تسلیم شد و با بغض گفت

به جلال نگفته ام هومن هم نمی داند و گرنه مزاحم تو نمی شدیم
فرهاد سرش را تکان داد و گفت

این چه حرفیه زندایی هستی برای من بیش از این اهمیت دارد.

برگشت و پشت فرمان نشست نفس در گلوی هستی گره خورد .

فرهاد که حسابی حالش گرفته بود رو به هستی کرد و گفت

سهل انگاری کردی هستی. انشاء الله چیزی مهمی نباشد چند وقت است که این ور راه می روی؟

یادم می اید که ان روز در رستوران با قهر مرا ترک کردی سالم بودی

یک ماهی می شود اول سرم درد می کرد حالا هم می کند بعد پایم دستم هم کمی بیحس شده و امروز فهمیدم گوشم سنگین شده است
فرهاد اه عمیقش را از سینه بیرون داد پرده اشکی جلوی چشمش را پوشانده بود تا رسیدن به مطب دکتر هر دو ساکت و مغموم بودند برای فرهاد تمام حرف هایش گم شده و از یاد رفته بود به جز مشکل هستی چیزی مغزش را ازار نمی داد.

در اتاق انتظار منشی هستی را صدا کرد و گفت

نوبت شماست بفرمایید
هستی رو به فرهاد کرد و گفت

تو هم با من بیا فرهاد

دلهره به جانش افتاده بود چه قدر خوشحال بود که فرهاد با اوست مثل یک تکیه گاه هستی شرح سردردها و دیگر علائم بیماری اش را که ان چند وقت گریبانگیرش شده بود به دکتر داد و با دهان باز و اخم های درهم رفته فرهاد و چهره متفکر دکتر روبرو شد دکتر بعد از معاینه نمودن هستی پشت میز نشست و گفت
– معاینه که چیزی را نشان نمی دهد من یک سری ازمایش و سی تی اسکن و عکس می نویسم که ترجیح می دهم شما انها را به متخصص معز و اعصاب نشان دهید
فرهاد با نگرانی گفت
– فعلا تشخیص شما چیست دکتر؟

دکتر اشاره خفیفی به هستی کرد که فرهاد کاملا متوجه منظور شد
دکتر گفت
– همه چیز بعد از دیدن عکس و ازمایش روشن می شود
بعد از خداحافظی فرهاد به عمد کیفش را در مطب جا گذاشت وقتی از پله ها پایین رفتند به هستی گفت
– تا تو در ماشین را باز کنی من کیفم را بیاورم
سریع پله ها را دو تا یکی کرد و بالا رفت نفسش را ازد کرد و دوباره در اتاق دکتر را باز کرد و گفت
– مشکل نگران کننده ای وجود دارد دکتر؟

دکتر که فکر می کرد فرهاد همسر هستی است گفت

– به طور یقین نمی توانم بگویم به احتمال زیاد ایشان با دارو درمان می شود ولی متاسفانه باید بگویم این نوع علائم نشان دهنده وجود تومور مغزی در سر همسر شما هستند اگر چنین چیزی باشد و پیشرفت نکرده باشد انشا ء ا.. با دارو درمان می شود

فرهاد گفت

و اگر با دارو درمان نشود؟

باید عمل شود البته گفتم بعد از مشاهده عکس و اسکن معلوم می شود باید بگویم که این حد تشخیص در تخصص من نیست و شما باید ایشان را به دکتر مغز و اعصاب نشان دهید فرهاد سست و گیج از دکتر خداحافظی کرد انگار اب بدنش را کشیده اند. دهانش تلخ و گنده شده بود هجوم بغض گلویش را فشار می داد و با خود گفت: خدا چرا این دختر باید این قدر عذاب بکشد؟

هستی با اصرار از فرهاد خواست که او را به خانه اش برساند اما فرهاد پایش را روی پدال گاز فشار می داد خودش می دانست کاملا عصبی است قصد داشت عشق دیرینش را به رستورانی ببرد و شام مهمانش کند هر چند که خود دل و دماغ درست و حسابی نداشت. در رستوران فرهاد نگاهش را به صورت هستی دواند هستی سرخ شد و سرش را به سوی دیگر چرخاند فرهاد گفت

فردا صبح اماده باش که با هم به دنبال کارهایت برویم.
– مزاحمت نمی شوم فرهاد با مادرم می روم.

فرهاد دلخور گفت

– هستی جان اگر هومن و دایی گرفتارند من که نیستم من باید در تمام این رفت و امدها با تو باشم می فهمی؟ اگر در شرکت یا خانه باشم تا دایی یا کس دیگر خبر سلامتی تو را به من بدهند نیمه عمر می شوم

اما فرهاد تو متاهلی و من دوست ندارم وقتی را که باید صرف سحر و سینا کنی به من اختصاص دهی فرهاد گفت

– این حرفا را بریز دور هستی جان من همیشه در اختیار انها هستم اتفاقی نمی افتد اگر دو سه روزی دنبال کارهای تو باشم

سپس نگاه گرم و نافذش را به چشم های هستی دوخت سر پای هستی اتش شد با این نگاه خاکستری اشنا بود همان بود که همیشه دیوانه اش می کرد فرهاد غذا را جلوی هستی کشید و گفت

این چند وقت آن قدر غصه خوردی که وقتی برای غذا خوردن حسابی برای خودت نگذاشته ای که این قدر ضعیف شده ای اگر من بالای سرت بودم وادارت می کردم که ان قدر به خودت برسی که به این روز نیافتی خدا رحم کرد و گر نه الان ۲۰ گیلو اضافه وزن داشتم
فرهاد صدای دلنشین و بم خود ارام گفت:
– واقعا خدا رحم کرد هستی کاش این رحم نبود و تو برای من بودی
زندایی فرهاد دلواپس و نگران دم در خانه ایستاده بود و منتظر ان دو بود دایی نیز به حیاط امد و به فهراد تعارف کرد که به داخل بیاید اما فرهاد امتناع کرد و از دایی اش خواست که فردا با او تماس بگیرد
آقا جلال روی زمین تا شد و گفت

چند وقت است پری؟ چرا هستی زودتر از این چیزی به ما نگفته
پری دستش را روی دست دیگرش زد وبا گریه گفت

انگار یک ماهی است بچه ام ان قدر ملاحظه کار است که به ما چیزی نگفته اگر فرهاد هم پا پیش نمی شد نمی فهمید فرهاد دنبال کارش را گرفت انگار هنوز هم با فرهاد راحت تر از ماست آقا جلال گفت:
– پس فرهاد به این خاطر می خواهد با من صحبت کند من ساده را بگو که فکر کردم می خواهد از هستی خواستگاری کند فردا تو هم با انها می روی؟

پری گفت

البته که می روم امروز هم می خواستم همراهشان بروم فرهاد نگذاشت اخر چرا من مادر باید چند وقت از حال هستی بی خبر باشم دیدم کمی روحیه اش بهتر شده خیالم راحت شد ندانستم که بچه ام مریض است و سرش به مریضی اش گرم است.

هستی خسته بود با وجودی که پیاده روی نکرده بود اما پاهایش ضعف می رفتند خود را به روی تخت انداخت و اندیشید به نظرش بیماری اش باید جدی باشد چرا که نگاه سوزناک فرهاد برایش اشنا بود گریه های گاه و بی گاه مادر وپدرش و زود به زود سر زدن های هدیه و هومن همه از حاد بودن بیماری اش خبر می داد چه قدر از این اتاق به آن اتاق رفته بودند از تمام بندنش عکس گرفته بودند و چندین بار از سرش سی تی اسکن کرده بودن چند بار از او خون گرفته بودن و در تمام این اتاق ها فرهاد و مادر به دنبالش روان بودند لبخند گرمی از یادآوری مهربانی های فرهاد روی لبش نشست دلش برای او هم می سوخت فرهاد هم با آن قلب ناراحتش هیچ گاه مزه شیرین زندگی را حس نکرد دلش شدیدا برای خودش و فرهاد سوخت برخاست و قاب عکس نازنین را در آغوش گرفت تا بخوابد فردا نوبت دکتر داشت باید به دیدن پزشک می رفت تا نتیجه ازمایشها و عکس هایش را می دانست خسته دیده بر هم نهاد و به خواب فرو رفت

دکتر سماواتی یکی از بهترین متخصصان مغز و اعصاب بود که فرهاد و هومن با پرس و جوی فراوان و وسواس بسیار ادرس مطبش را پیدا کرده بودند و حالا با پدر و مادر هستی و خود او در مطبش حضور داشتند دکتر بعد از معاینه هستی و دیدن ازمایش و عکس هایش همه را به جز پدر هستی مرخص کرد اقا جلال در حالی که نزدیک بود قلبش بایستد نشسته بود و چشم به دهان دکتر دوخته بود دکتر با تانی و حالتی ناراحت به طور صریح گفت

متاسفم آقای مهرجو ، مویرگهای مغز دختر شما نازک شده و این علائم همه نشان دهنده پاره
شدن برخی از مویرگ های مغز می باشند نه از تومور مغزی خبری هست و نه از زائده دیگری.

خون در مغز دختر شما بیش از اندازه پر شده و همه این بی حسی ها نشات گرفته از مختل شدن سیستم عصبی مغز در اثر پاره شدن مویرگ هاست

پدر با ناباوری به دکتر چشم دوخته بود عاقبت بعد از مکثی طولانی گفت

با عمل جراحی نمی شود کاری کرد دکتر؟

دکتر گفت

نه ما عملا نمی توانیم مویرگ ها را به هم پیوند بزنیم طی روند این بیماری بدن دختر شما لمس می شود و خون مغزش را پر می کند و ان گاه به اخر می رسد شاید هم معجزه ای شود و این روند رشد متوقف شود و در ان صورت است که دختر شما در این حالت باقی می ماند.

پدر هستی دلخور و ناراحت از صحبت های صریح دکتر گفت

علت این بیماری چیست دکتر؟ می تواند از ضربه خوردن سر به وجود بیاید اخر سر هستی دوباره به شدت به زمین برخورد کرده.

دکتر گفت

نه فکر نکنم از ضربه خوردن باشد اما بی تاثیر هم نیست شاید ان ضربه عامل ایجاد کننده بوده باشد می توانسته مویرگ های مغز را نازک و اسیب پذیر کند
اشک های پدر هستی باریدند و دل دکتر را به درد آوردند دکتر دلجویانه گفت

متاسفم آقای مهرجو من واقعیت را گفتم هر چند که شما ناراحت شدید اما دعا کنید که دخترتان راحت شود چون اگر این طور پیش برود شما یک عمر با یک بدن لمس و بی حس و دختری که نه قدرت بینایی دارد و نه شنوایی…روبرو خواهید بود. شاید انشاءا… معجزه شد و دخترتان شفا یافت در هر حال اگر مایلید عکس ها و سی تی اسکن را به دکتر متخصص دیگری نشان دهید تا مطمئن شوید این بیماری نادری است که از چند میلیون دختر معصوم شما را نشان کرده است

پدر هستی زوری در بدن نداشت نیرویی در تن نداشت که برخیزد پرونده را برداشت و با خستگی به بیرون از اتاق رفت فرهاد و هومن منتظرش بودند فرهاد گفت

چه شده دایی جان

وقتی حال زار دایی اش را دید اشک هایش را پاک کرد و گفت

تومور مغزی است؟ می شود عمل کرد؟

دایی اش سری تکان داد و گریه کنان برای او و هومن همه چیز را تعریف کرد و در اخر گفته های دکتر را افزود که گفت

نهایت این بیماری استفراغ است اگر بیمار استفراغ کند دیگر هیچ امیدی نیست و نشانه پایان عمر بیمار و فرو رفتن در کما استفراغ کردن است.

هومن به دیوار تکیه داد و برای خواهر معصوم خود اشک ریخت فرهاد نالید و گفت

الان هم که از پله ها پایین می بردمش به سختی پایین می رفت سر انجام هومن مجبور شد که بغلش کند
جلال آهی کشید و گفت

کاش تومور داشت ان وقت با یک عمل خیالمان راحت می شد حالا چه؟ دختر دسته گلم جلوی رویم پرپر می زند و از دست من هیچ کاری ساخته نیست هستی خود را به دست سرنوشت سپرده بود. می دانست که بیماری اش جدی است اجزاء طرف راست بدنش هم داشتند از کار می افتادند داشت با خود کنار می امد که بیماری اش سلامتی به دنبال ندارد خود را به خدا سپرده بود کم حرف شده بود و بیشتر در خود فرو می رفت تمام فامیلش از وقتی از بیماری او اگاهی یافته بودند به دیدنش امدند مریم در حالی که دختر زیبا و کوچکی را در اغوش داشت مبهوت به هستی نظر انداخت باورش نمی شد که این دختر همان هستی سه ماه پیش باشد که این چنین با تنی خسته و رنگ و روی زرد در مقابلش دراز کشیده باشد هستی لبخند کمرنگی زد و با دست دیگرش ارام صورت نوزاد را نوازش کرد مهران دیدگانش را به طرف دیگر چرخاند تا دیگران پی به گریه اش نبرند مریم گونه هستی را بوسید و گفت:
– یک ماه است که به دنیا امده وقتی دیدم از تو خبری نشده خودم به این جا امدم باورم نمی شد هستی چه بلایی سر خودت آورده ای؟

هستی بی رمق خندید و گفت

اسمش را چه گذاشته ای مریم؟

مهران و مریم به هم نگاهی انداختند و با هم گفتند

هستی و مریم گفت

او تمام هستی ماست مثل تو که تمام هستی مادر و پدرت هستی سعی کن خوب شوی هستی جان فرهاد اندیشید چه کسی می گوید او هستی پدر و مادرش است او تمام هستی من است تمام تلاش فرهاد و هومن برای یافتن پزشکان مجرب و متخصص بود کورسی امیدی در دل فرهاد تابیدن داشت او ترجیح می داد که پرونده هستی را به پزشکان دیگر نشان دهد تمام کار و زندگی اش را رها کرده بود و با هومن به دکتر های مختلف مراجعه می کردند تا شاید از زبان یک دکتر بشنوند که امیدی است و دکتر های قبلی اشتباه تشخیص داده اند فرهاد نمی توانست هستی را ان طور خمیده و زار ببیند و کارین کند قلبش فشرده می شد دردر می گرفت وسوزش قلب شکسته
اش در تمام بدنش پراکنده می شد قلبش برای هستی می تپید و حالا که هستی را هستی مغرور و سرکشش را این طور ناتوان می دید در خود می شکست سفارشات دکتر نیز همه از یادش رفته بود و او تنها به سلامتی هستی می اندیشید.

یاسمن زنگ زد و خبر ورودش را داد خدایا چه زمانی ؟ وقتی که فرهاد هستی را به خود تکیه داد و به فرودگاه رفتند مادر و پدر و عمه اش اشک ریزان ان دو را تماشا می کردند هستی با قلت حواس و کمی سلامتی اش روزهای شاد زندگی اش را با یاسمن به یاد می اورد و لبخند می زد یاسمن که از طریق مادرش در جریان بیماری هستی قرار گرفته بود در حالی که چشمانش از فرط گریه قرمز شده بود هستی را یک جا با دسته گلش در آغوش کشید هستی ان قدر لاغر و رنجور شده بود که یاسمن باورش نمی شد این همان هستی شاد و سرخوش است بغض خود را زمانی فرو داد که مجبور بود کمی بلند تر از حد معمول با هستی صحبت کند وقتی فرهاد برادرش را دید که از ترس افتادن هستی او را به خود چسبانده و دستش را حائل او کرده و هستی به او تکیه کرده است به یاد روزهایی افتاد که تنها ارزوی برادرش این بود که تکیه گاه و حامی و عشق و زندگی هستی باشد ولی حالا هستی از فرط رنجوری و بیماری به فرهاد تکیه داده بود . هدیه و مادرش در حالی که اشک هایشان را پاک می کردند در خانه عمه ماهرخ به استقبال یاسمن رفتند فرهاد هستی را که بسیار خسته می نمود به اتاق خودش برد و مشغول تسلا دادن دایی و زن دایی و دیگران شد. خدا را شکر می کرد که سحر با وجود اطلاعش از بیماری هستی توسط فرهاد زیاد پاپیچش نمی شد برای اولین بار از درک بالای همسرش احساس رضایت می کرد چرا که عشق هست هیچ گاه نگذاشته بود او به اخلاق و رفتار همسرش بیاندیشد یاسمن با دل پر خون و دیده اشکبار از فرهاد و هومن در مورد هستی و بیماری اش سوال کرد و فرهاد بیماری هستی را شرح داد و در اخر گفت

همان ما توکلمان به خداست شاید خدا بخواهد و معجزه ای روی دهد شاید هستی خوب شود…… و جملاتی که این چنین امیدوارانه از قلب شکسته اش بر می خاست و دیگران تایید می کردند اعضا خانواده هستی اشک ریزان یکدیگر را تایید می کردند اعضا خانواده هستی اشک ریزان یکدیگر را دلداری می دادند در حالی که صدای هق هقشان تا اتاق بالا میرسید سعی در ارام گریستن داشتند تا هستی پی به ضجه های انها نبرد
نذرها بود که در اندیشه ها جان می گرفت و زمزمه هایی که زیر لب ها با خدا می شد گوسفندها بود که نذر می شد و خدا بود که ورد زبان اعضا خانواده هستی بود و دلهای شکسته و پر دردشان که برای هستی می تپید هستی روی تخت فرهاد دراز کشیده بود خسته و نالان با صبوری بسیار سر در بالش فرهاد کرده بود و بوی ان را به جان می کشید و به گذشته سفر کرد . اعصابش ان قدر ضعیف شده بود که با ورود فرهاد تکان سختی خورد فرهاد که او را در ان حالت دید روبرویش
زانو زد و گفت

چه شده هستی جان خوشحال نیستی یاسمن امده خوشحالم فرهاد یاد روزهای بچگی مان به خیر کاش قدر ان روزها را بیشتر می دانستم اگر می دانستم این قدر زود به اخر می رسم…..

اشک ارام ارام در ان خلوت عاشقانه راه پیدا کرد فرهاد دست های هستی را در دست گرفت و بوسه ای بر انها نشاند و گفت

تو خوب می شوی هستی جان من تو را به خارج می برم باید خوب شوی مگر من مرده ام هان؟

فرهادت مرده که این طور نا امید شده ای؟ من بهترین دکتر را برایت پیدا می کنم.

هستی خسته تر از همیشه گفت

– من خودم می دانم که سلامتی در کار نیست
فرهاد دست هستی را روی قلبش گذاشت و گفت

به خاطر این قلب که عاشقانه دوستت دارد کمی امیدوار باش روحیه تو خیلی مهمتر از بیماری است . من همیشه با توام هستی. فدای ان اشک هایت به خدا توکل کن عزیز دلم هستی سرخوش از این که بار دیگر این نجواهای عاشقانه را می شنید لبخندی زد و گفت

برو به یاسمن بگو بیاد پیشم کارش دارد
فرهاد گفت

صدای قلب من با قلب تو کوک می شود هستی من ! پس به خاطر قلب من و دل من هم که شده روحیه داشته باش و مبارزه کن سپس سر هستی را در دستانش گرفت و پیشانی او را بوسید و گفت

دراز بکش هستی جان، الان یاسمن را صدا می زنم و هستی را ارام خواباند هستی نگاهش را به دور اتاق به چرخش در اورد و باز قاب عکس خود را دید که روی میز فرهاد خودنمایی می کند. زیر لب شعر ان را دوباره زمزمه کرد
همیشه در خیال من
ز شعله گرم تر تویی
چه گرم دوست دارمت
ساز گیتار فرهاد روی کمدش خاک می خورد نگاه هستی به ساز خورد و تمام ترانه های شاد و غمگینی که فرهاد به هر مناسبت با سازش اجرا کرده بود را به یاد اورد و در مغزش یادآوری نمود دلش چه قدر برای ساز زدن و خواندن فرهاد تنگ شده بود چه قدر دلش می خواست فرهاد دوباره برایش ساز بزند ارام و با درد بسیار از جایش بلند شد و به سوی ساز رفت دستانش را روی سیم دو » های ان کشید و با هر ناله ساز ناله ای پر درد از دل داغدیده اش بیرون داد فرهاد پشت در اتاق آوقتی صدای یک در میان سیم های گیتار را شنید اشک دیدگانش را پاک کرد و با خود اندیشید حیف این دختر آه خدایا حیف این موجود دوست داشتنی او هم مثل من با خاطره هایش زخمه به دل می زند
پشت در نشست و از بیماری هستی که به سختی گریبان جوانی اش را گرفته بود گریست فکر این که هستی او را تنها بگذارد دیوانه اش می کرد بی امان و بی صبر از خدا سلامتی هستی را طلبکرد هستی ارام و پر درد در ااق به گردش امد و قاب عکس فرهاد را که کنار قاب عکس خودش بود برداشت و به نزدیک چشم هایش برد چشم هایش به شدت ضعیف شده بودند و قدار به تشخیص درست از فاصله دور نبود قاب عکس فرهاد را درلباس سوارکاری نشان می داد با ابهت و جذاب روی اسب نشسته بود و افسار اسب را در دست گرفته بود لبخندی جادویی به لب داشت که دل هستی را می لرزاند هستی به طرف کمد فرهاد رفت در ان را گشود و تمام وسایل او را بیرون ریخت البوم های فرهاد به نظرش امد تمام عکس های فرهاد که در المان گرفته شده بود تنها بود . گاه گاه همراه دو سه مرد
جوان بود که هستی فکر کرد باید همکارها یا دوستانش باشند به یاد بددلی خودش اتاد ان زمان که فکر می کرد فرهاد به همراه رها المان را می گردد و در گوشه گوشه شهرهای المان در پارک ها و اثار باستانی بارها عکس می اندازند چه قدر زود به پایان زندگی اش نزدیک شده بود چه قدر زود جوانی اش به سر امده و او هنوز به میان سالی نرسیده این طور ضعیف و بی جان و داغان شده بود ضعف تمام وجودش را در بر گرفت افتاب بی رمق و کمرنگی از پنجره به درون می تابید و هستی می دانست که غروب نزدیک است تمام بدنش درد می کرد و سرش سنگین روی بدنش می افتاد به سوی تخت رفت و روی ان دراز کشید
یاسمن در را گشود و به داخل امد فکر کرد هستی خواب است اما وقتی چشمان هستی گشوده شد یاسمن دستش را پشت هستی گذاشت و او را بلند کرد و نشاند لیوان شیر را به دهانش نزدیک کرد هستی ارام شیر را خورد و دوباره خوابید
یاسمن کنار تخت روی زمین نشست و دستان کم جان هستی را در دست گرفت به سیمای معصوم دختر دایی زیبایش زل زد و در دل زاری نمود هستی چشمانش را ارم گشود یاسمن لبخدی زد و گفت

چیزی لازم داری هستی جان؟ اه نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود

منتظر بودم که با شکمی بر امده ببینمت یاسی قصد مادر شدن نداری؟

یاسمن لبخند تلخی زد و گفت

من مادر شده ام هستی دو ماه است که مادر شده ام
خنده شاد و از ته دل هستی لبخند روی لبان یاسمن نشاند ارام گفت

خوشحالم یاسی خدا را شکر نمی دانی چه قدر دلم برای هومن می سوزد تو او را بخشیده ای نه؟

آره مطمئن باش جالا که وقت این حرف ها نیست.

هستی نفس عمیقی کشید و گفت

از تو خواهشی دارم یاسی دلم می خواهد این حرف ها و صحبت هایی را که با تو م کنم تا زمانی که زنده ام به کسی نگویی

چه حرف ها می زنی هستی جان؟ مگر قرار نبود که تو با من به فرانسه بیایی من به همین خاطر امده ام امده ام که موقع زایمانم تنها نباشم.

هستی ارام دستش را بالا اورد و گفت

تعارف نداریم یاسمن دلم می خواست این وصیت را به مادر یا پدر و یا هومن می کردم اما می دانم که انها طاقت شنیدن را ندارند یاسمن من خود می دانم که به چه درد لاعلاجی مبتلا شده ام روزی که پدر با گریه جریان را برای عمو احمد شرح می داد داشتم گوش می کردم حالا ا تو خواهشی دارم که دلم می خواهد خوب گوش بدهی بلند شو و شماره مطب دکترم را بگیر می خواهم با دکترم صحبت کنم.

یاسمن با هراس گفت

– برای چه هست ی؟ تو نباید عصبی شوی دراز بکش و بخواب
هستی لجوجانه در جایش به سختی نشست و گفت

این قدر از من حرف نکش نفسم دارد بند میاید به حرفم گوش کن یاسی خواهش می کنم خودت متوجه می شوی
یاسمن ناجار برخاست و گوشی را به دست گرفت و کارت مطب را از کیف هستی در اورد و شروع به صحبت با منشی دکتر کرد هستی کم جان و خسته اماده بود که یاسمن گوشی را ه او بدهد یاسمن گوشی را کنار گوش سالم تر هستی گذارد هستی ارام با دکتر صحبت کرد نفسش بالا نمی امد و در سرش درد عجیبی می پیچید گوشش به وضوح صدای دکتر را نمی شنید ارام گفت

دکتر من از جریان و روند بیماری ام اطلاع دارم می دانم که نهایت زندگی ام مرگ مغزی است و داوطلبانه حاضرم که اعضا بدنم اهدا شود اقای دکتر من جلوی روی دختر عمه ام به شما و او که شاهد من است وصیت می کنم که اگر مرگ مغزی شدم اول از همه قلبم را در صورت لزوم به پسر عمه ام پیوند بزنید این طور که فهمیدم قلبش نیاز به پیوند دارد نفس عمیقی کشید و ادامه داد من شما را وکیل خودم می دانم قلب من در سینه فرهاد ارام می گیرد دکتر اشک مجالش نداد و ارام خود را روی بالش انداخت یک عمر او تمام هستی فرهاد بود و حالا می خواست قلبش را که تمام هستی خودش بود به او اهدا کند تمام بدنش در بی حسی و در عین حال درد فریاد می کشید یاسمن گریه کنان به سوالات پی در پی دکتر جواب می داد وقتی تلفن قطع کرد رو به هستی کرد و گفت

هستی
هستی دستش را به صورت خیس یاسمن کشید و گفت

گریه نکن یاسی من از همه چیز خبر دارم این پدر و مادرم اصرار دارند عمل شوم و دکتر به خاطر انها و روحیه خودم دستور عمل داده است خوشحالم که حمید و نازنین را به زودی ملاقات می کنم دوباره نفس عمیقی کشید و با خنده گفت دلم می خواهد قلبم در سینه فرهاد باشد مطمئنم که جایش امن است دوست دارم قلبم را به او ببخشم تا دیگر از قلب شکسته اش درد نکشد اگر چه امیدوارم هیچ گاه فرهاد به این پیوند نیاز نداشته باشد یاسی تو شاهد هر وصیت من به دکتر هستی اگر لازم باشد این وصیت را کتبی می کنم هر چند که دستم یاری قلم گرفتن ندارد دکتر گفت خودش همه کارها را جور میک ند
ارام شد کمی به سقف زل زد و ارام نالید دکتر عجیب ترین موجودات هستند خونسرد و منطقی ان قدر منطقی با مرگ برخورد میکنند که ادم متعجب می شود یاسی گریه می کنی؟

یاسمن به صورت هستی زل زد و گریست بی محابا گریست و در خود شکست. هستی ساکت شده بود و یاسمن از نفس کشیدن ارامش فهمید که او زیاد به خود فشار اورده و زیاد صحبت کرده و خسته است سینه پر تلاطم هستی ارام بالا و پایین می رفت و او خوابیده بود.

هستی را دوباره نزد دکتر بردند تا برای عمل اماده شود در مطب دکتر هستی از پدرش خواهش کرد یک لحظه ای او را با دکتر تنها بگذارد پدر راضی نشد دکتر که متوجه منظور هستی شده بود با اطمینان به او گفت

مطمئن باشید خانم مهرجو من هر کاری از دستم بر بیاید انجام داده و کوتاهی نمی کنم. خیالتان راحت انشاءا.. که عمل با موفقیت انجام شود و من مجبور به عمل کردن به گفته شما نشوم پدر متعجب و مبهوت به هستی و دکتر خیره شد دکتر ارام سرش را تکان داد و این به این معنی بود که به موقع اش در این مورد به پدر هستی توضیح خواهد داد دکتر هستی را مرخص کرد و گفت

تا روز عمل می توانی در میان جمع و خانواده ات باشی فرهاد ناراحت و پریشان از هومن در این مورد سوال کرد هومن جواب داد دکتر عقیده دارد تا روزی که هستی همین طور است نیازی به بستری شدن در بیمارستان نیست. در میان خانواده باشد بهتر است اما به محض این که استفراغ کرد باید او را به بیمارستان برسانیم تا عمل شود هم هومن و هم فرهاد و بقیه می دانستند که این جز قطع امید کردن و جواب کردن هستی چیزی نبود.

 

شبی که موهای هستری را تراشیدند تا برای روز عمل اماده شود مادر با بغض روسری به سرش انداخت تا او خجالت نکشد فرهاد به چشمان خمار هستی که از بیماری بی رنگ شده بود نگریست و وقتی دید که هستی چه طور بی رمق خوابیده است و انگار در این دنیا نیست غم تمام وجودش را بر گرفت به پشت پنجره رفت و به طبیعت حیاط خیره شد و زمزمه کرد
به گریه گریه های غمگنانه
هوایت را دلم کرده بهانه
گرفته مه فضای کوچه ها را
نشسته گرد غم بر روی دنیا
برایت واژه ها هم سوگوارند
پیام تازه ای حرفی ندارد
چه دلتنگم چه دلتنگم چه دلتنگ

تو معنای سفر بودی گذشتی
اسیر این توقف ها نگشتی

تو مثل رود پیوستی به دریا
رها کردی به دشت تشنه ما را
بغض راه گلویش را بست دلش شدیدا برای گذشته تنگ شده بود زندگی چه بی رحم شده بود هومن ارام امد و کنارش ایستاد هر دو در سکوت به طبیعت تاریک حیاط خیره شدند هومن دیگر ان پسر شوخ و بذله گو نبود که با بودن خود همه را به شادی می کشاند دیگر حرفی برای گفتن نداشت که دیگران را از خنده ریسه ببرد ان قدر درگیر و دار زندگی خم شده بود که توانی برای مبارزه نداشت . پنج سال از ازدواجش گذشته بود و او هنوز طعم فرزند داشتن را نچشیده بود. همه ازمایش ها هم از سلامت همسرش گواهی می داد. هومن دیگر طاقت غر زدن های مهسا و کنایه هایش را نداشت ارزو می کرد که او به جای هستی بود ارام گفت

کاش زندگی من این طور ویران می شد نه هستی کاش من به جای هستی بودم او به ظاهر خوشبخت بود دلش به حمید و نازنین خوش شده بود داشت زندگی اش را می کرد طفلک طوفانی امد و زندگی اش را از هم پاشید فرهاد گرفته و غمگین گفت

همه ما به نوعی با زندگی مان درگیر هستیم جرا؟ چرا هومن؟ ما از زندگی مان خیر ندیدیم یادت می آید چه دوران خوش و خوبی داشتیم چه روزهایی که من در این خانه را با عشق و امید می زدم.

چه شب هایی که در این خانه مهمان بودم و از همین پنجره به حیاط نگریستم و تمام ارزوهایم را در این خانه می دیدم اخ حالا چه شد که این طور دلگرفته و غمگین شده ام ؟

هومن از یادآوری گذشته های زیبا و خوش جوانی اش لبخند تلخی زد و گفت :
– با خودم شرط کرده بودم که اگر زمانی بچه دار شوم هیچ وقت عقیده و رای خودم را به فرزندم تحمیل نکنم کاری که مادرم با ما کرد اما انگار خدا نمی خواهد من به این ارزو برسم خسته ام فرهاد خیلی خسته فرهاد به چهره گرفته و ناراحت هومن نگاه کرد و در دلش افسوس خورد هومن به نیم رخ فرهاد
نگاهی کرد و گفت

راستی تو با هستی چه کار داشتی یک بار در رستوران دیدمتان با دوستم قصد داشتیم داخل بیاییم اما وقتی تو و هستی را پشت میز دیدم منصرف شدم و با اصرار از دوستم خواهش کردم که به رستوران دیگر برویم نمی خواستم با حضور من هستی خجالت بکشد فرهاد سرش را تکان داد و گفت

من از او خواهش کرده بودم از او خواستم که ملاقاتی با هم داشته باشیم تا در مورد موضوعی با او صحبت کنیم .می خواستم از او خواستگاری کنم همان موقع هم همین حدس را زدم در واقع منتظر بودم فرهاد به فکر فرو رفت چه قدر اعمالش قابل پیش بینی بود اوازه عشقش در همه جا پی چیده بود حتی بعد از ۷ سال.

چه قدر دلش برای این عشق تن

گ شده بود در رویاهایش غرق شد. چه خیال خوشی داشت که می
خواست با هستی ازدواج کند حالا هستی جلوی رویش…صدای جیغ و گریه مادر هستی و هدیه افکارش را پاره کرد با هراس زیاد به بالای سر هستی رسید اه خدایا لباس هستی خیس بود. هستی استفراغ کرده بود دنیا در برابر دیدگانش تیره شد همان کور سوی امید هم از بین رفت. مادر هستی موهای خود را کند و هدیه بر سر زنان پدر را صدا کرد هومن هستی را در رختخواب خواباند و با فریاد گفت

برایش لباس بیاورید تمام تنش خیس شده است
فرهاد فقط ضجه های مادر هستی را می شنید و رنگ وروی زرد هستی را می دید. اه فرهاد! هستی را می دید که دوان دوان بر لب ساحل در حرکت است و برایش شغر می خواند هستی را می دید که سوار اسب شده و بی خیال می تازد چشمان خمار و زیبای هستی را می دید که اشک الوده به او دوخته شده والتماس کنان می خواهد زودتر برگردد و او را از مادرش خواستگاری کند هستی را می دید که غرش می کرد و عشق فرهاد را برای خود می خواست هستی را در لباس عروسی دید هستی را دید که نازنین را در آغوش دارد هستی را دید که شب عروسی او گردنبندی به شکل قلب که دور تا دورش را نگین سفید گرفته به گردن انداخته و به او تبریک می گوید هستی را دید که برای حمید و نازنینش خاک گور را به سر رویش می ریزد. هستی را می دید که از او می خواهد به فکر سحر و سینا باشد و حالا هستی را مید ید که بدن لاغر و بیمارش در آغوش مادرش فشار داده می شد. طفلک دایی اش را می دید که بر سرش می زند هومن و هدیه که مستاصل و گریه کنان این سو ان سو کز کرده اند و زن دایی اش را می دید که بی حال افتاده و سر هستی اش را در آغوش گرفته و صورت دختر زیبایش را می بوسد و می بوید. آه چرا هیچ کس به فکر او نبود قلبش می سوخت بخار همه جار را فرا گرفته بود مه همه جا را پوشانده بود انگار در یک استخر بزرگ اب فرو رفته باشد تمام بدنش خیس بود قلبش داغ داغ می سوخت و تمام وجودش را در خود می چلاند. اه مسعود…آه بلندی کشید و به روی زمین غلطید مسعود دوید و قرص زیر زبانش را گذاشت همه حواس ها به طرف او معطوف شد تنها حواس جمع در ان میان مسعود بود که به اورژانس زنگ زد تا فرهاد را به دست انها بسپارد فرهاد دعا می کردند فرهاد سکته Ccu عمه و یاسمن و خاله شهین گریه کنان پشت در اتاق کرده بود و معجزه بود که جان سالم به در برده بود و هنوز نفس می کشید شاید فرصتی خواسته بود تا از حال هستی اش اطمینان حاصل نماید فرهاد و هستی در عشقی که ارزویشان کنار هم گذاشتن اسم هایشان در کارت عروسی و بر روی کیک عقد و ترسیم ان به صورت دو کبوتر بر اتاق و هستی در CCU عقدشان بود حالا کنار هم در اسامی بیماران ان بیمارستان جای گرفتند فرهاد در بخش های مراقبت ویژه ICU دست دست کردن پزشک برای عمل هستی کاملا برای خانواده اش محرز بود چرا که عملی در کار نبود و این پیشنهاد صرفا به خاطر روحیه دادن به هستی و خانواده اش بود . سر تراشیده هستی بر روی بالش جگر مادر را اتش می زد. قلبش تنها نشانه او و زندگی اش بود قفسه سینه اش ارام بالا و پایین می رفت از دیشب که استفراغ کرده بود و به بیمارستان اورده شده بود در کما فرو رفته بود در دهان و بینی اش لوله های زیادی فرو کرده بودند.

خانواده اش پدر و مادرش به اندازه سن هستی خمیده و شکسته شده بودند و هدیه و هومن تنها اشک بود که از چشم هایشان جاری می شد هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمی امد چرا که خواهر کوچکشان دردانه خانه شان بی جان روی تخت خوابیده بود و اران نفس می کشید

راه روی های بیمارستان را فامیل هستی و فرهاد پر کرده بودند در ان سوی بیمارستان چند اتاق دورتر از هستی زیر دستگاه های مخصوص قلب فرهاد خوابیده بود. حال خوشی نداشت دریچه های گشاد قلبش دیگر توان زندگی به او نمی دادند خیال فرهاد دور خیال هستی پرواز می کرد و امیدوار بود که قلبش از کار باز ایستد و او را به هستی اش برساند حتی نفس کشیدن با این قلب کار دشواری بود و به کمک دستگاه ها و لوله ها امکان پذیر بود او قلب عاشقش را با هستی می خواست با تمام هستی اش.

دکتر در حالی که تمام اعضا خانواده هستی و فرهاد را جمع کرده بود با تانی گفت

متاسفانه دختر شما مرگ مغزی شده فقط قلبش می تپد اگر اجازه بدهید تا قلبش می تپد می توانیم اعضاء اش را اهدا کنیم البته می دانم تصمیم گیری سخت است اما او دیگر از این حالت خارج نمی شود. در واقع فوت کرده است. مغزش پر از خون شده است و رگ های مغزی اش پاره شده است. فقط خواهش می کنم زودتر تصمیم بگیرید و مرا در جریان تصمیمتان قرار دهید این دارید که قلبش ناراحت است اگر نیاز به پیوند CCU طور که شنیده ام بیماری دیگری در بخش داشته باشد این مورد بهترین شانس است چیزی که خود هستی از من خواست پدر هستی بی حال روی نیمکت نشست و مادر هستی ان قدر گریسته بود که صدایش در نمی امد ان قدر خدا را به مقدسات و پاکانش قسم داده بود که دیگر از خود خدا خجالت می کشید چرا که مطمئن بود اگر صلاح بود و خدا صلاح می دانست روی مادر دل شکسته را به زمین نمی انداخت یاسمن و هومن به اتاق دکتر وارد شدند و بعد از نشستن یاسمن وصیت هستی را بازگو و یادآوری کرد و هومن موافقت خانواده اش را اعلام نمود یاسمن در اخر با نا امیدی گفت

آقای دکتر همان طور که قبلا در جریان قرار گرفتید هستی وصیت کرده که اگر فرهاد به پیوند قلب نیاز داشت قلبش را به فرهاد اهدا کنید
دکتر در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت

خودش خبر داشت که می میرد انگار به او الهام شده بود چرا که وقتی از او تست می گرفتیم تا برای عمل اماده اش کنیم بی رمق لبخند می زد و می گفت((زیاد زحمت نکشید دکتر حمید و نازنین منتظر من هستند هر شب به خواب می بینم که اماده و منتظر من هستند در حالی که فرهاد با گریه به دنبالم می دود))

یاسمن اشک هایش را از گونه اش سترد و هومن هق هق کنان گفت

حالا می شود قلبش را به فرهاد پیوند زد؟

دکتر گفت

من با پزشک معالج فرهاد مشورت می کنم اگر گروه خونشان جواب دهد و مشکلی نباشد می
توان این پیوند را انجام داد چرا که فعلا قلب هستی سالم است و مشکلی ندارد.

یاسمن و هومن زیر لب تشکر کردند و بقیه کارها را به دکتر سپردند انگار که تنهای تنها بودند انگار که بدن هایشان را از یک کوه بلند پرت کرده باشند هر یک به بخش بیمار خود رفتند تا این خبر را به خانواده هایشان بدهند

درست در اخرین لحظه هایی که قلب هستی می رفت که به ضربان کند برسد کادر پزشکان او را به اتاق عمل بردند فرهاد در تخت دیگری بی هوش منتظر قلب عشقش بود که در سینه اش جای گیرد مادر هستی و مادر فرهاد گریه کنان پشت در اتاق عمل دعا می خواندند مادر فهراد منتظر پسرش بود که با قلب دختر برادرش از اتاق بیرون آید و مادر هستی پشیمان از ان همه سر سختی در مورد این دو جوان سر به دیوار گذارده بود و ضجه می زد اری قلب شکسته و بیمار فرهاد خارج شد و قلب سالم و داغدار هستی درون سینه اش جای گرفت حتی خود کادر پزشکی هم اشک می ریختند کسی نبود که قصه دلدادگی ان دو را نداند مادر هستی نجوا کنان گفت

بالاخره درکنار هم جای گرفتند ، خدایا جگرم دارد می سوزد.، هستی ام جوان بود عاشق بود چه زود پر پر شد خدایا همسر فرهاد سحر در نیمکتی گوشه اتاق به انتظار نشسته بود و دعا می خواند مادر شوهرش را می نگریست که بی قرار انتظار بیرون امدن پسرش را می کشید از خدا خواستار سلامتی شوهرش بود.

ساکت و مغموم زیر لب دعا می خواند از فداکاری هستی در تعجب بود .

هیچ گاه از او خوشش نمی امد ان قدر و بالای بلند و خوش فرم با موهای بلند خرمایی و صورتی زیبا و مهربان که شوهرش عاشقانه او را می خواست سحر را می ازرد عشق هستی در قلب شوهرش جای برای او نگذاشته بود و مانع از روابط گرم او با فرهاد بود اما الان از گذشت هستی در تعجب بود از یاسمن شنیده بود که حتی لحظه های اخر هم هستی فرهاد را به گرم کردن کانون زندگی اش سفارش کرده بود و حالا قلب عاشق خود را به معشوق هدیه داده بود حالا هستی عشق را در حق فرهاد تمام کرده بود حتی سحر بعد از فوت حمید و نازنین هر لحظه انتظار خبر ازدواج آن دو را می کشید بارها شناسنامه شوهرش را چک کرده بود تا با بودن اسم هستی در ان خیال خود را بابت بی وفایی فرهاد راحت کند اما چنین نبود و حالا … حالا او اصلا انتظار چنین پایانی را نداشت. برای همیشه از هستی ممنون بود از هستی پاک و مهربان و فداکار مادر هستی بر خلاف انتظار کشیدن مادر فرهاد برای دیدن پسرش منتظر گرفتن تن بی جان دخترش بود اه خدایا چه تفاوت عمیقی بین ان دو مادر بود. با اتقال قلب هستی به سینه فرهاد دیگر هستی مرده بود ولی دل مادر هستی با این فکر که قلب عاشق دخترش در سینه معشوقه اش جای می گیرد
کمی اسوده می شد.

دکتر برانکارد هستی را بیرون اورد و پدر هستی را در آغوش گرفت و تسلیت گفت:

فضای راهروی بیمارستان را فریاد و ناله های هدیه و هومن و مادرش و یاسمن و عمه پر کرد. هومن ملحفه
سفید را از روی صورت هستی کنار زد و بوسه ای بر گونه خواهر زد و از او خداحافظی کرد.

مادرش بی هوش به روی زمین افتاد و پرستارها نیز اشک ریزان برانکارد حامل فرهاد را از اتاق عمل بیرون آوردند به اتاق CCU  منتقل کردند و هستی را به سرد خانه بردند تا برای همیشه راحت و اسوده بخوابد.

تن بی جان هستی در کنار حمید و نازنینش جای گرفت عمل فرهاد موفقیت امیز بود و بدنش به
قلب هستی جواب داده بود و ان را پس نزده بود و حال فرهاد رو به بهبود بود سه ماه از مرگ هستی و عمل موفقیت امیز فرهاد می گذشت فرهاد خود پی به عمق فاجعه برده بود از رفتار مرموز و محتاط همسر و خانواده اش فهمیده بود که اتفاقی که نباید افتاده است وقتی بعد از سه ماه دایی و زندایی اش به دیدارش امدند از دیدن انها که پیرتر و شکسته تر شده بودند فهمید که هستی به اخر رسیده است دایی جلال سرش را روی سینه فرهاد نهاد و از عمق دل گریست فرهاد پی درپی در مورد هستی سوال کرد اما یاسمن گفت که سر فرصت همه چیز را برایش تعریف خواهد کرد فرهاد که خود از جریان پیوند قلبش خبر نداشت و می اندیشید که قلبش برای بار دوم عمل شده اشک هایش را از صورت زدود و نگاه سرگردانش را به زندایی دوخت پری خانم با شرمندگی و درماندگی بسیار سرش را به زیر انداخت و گفت

بچه ام رفت فرهاد تو و یاسمن باید مرا حلال کنید من در حق شما بد کردم و دل شما را شکستم چه کنم مادر بودم و خوشبختی بچه هایم را می خواستم می دانم که شما دو نفر از من دلگیرید هستی ام تاوان شد تا من پی به خودخواهی ام ببرم و این طور مجازات شوم طنین هق هق جانسوزش بر قلب فرهاد نشست و او را نیز به گریه انداخت و یاسمن با اندوه فراوان در حالی که می گریست گفت :

این چه حرفی است زندایی ؟ من وفرهاد از شما کینه ای به دل نداریم اما حیف هستی حیف که
هستی رفت و ما را تنها گذاشت.

یاسمن ارام بدون ان که هیجانی در فرهاد بر انگیز د از ان شب که حال فرهاد و هستی توام با هم بد
شد را تا بعد از ان برای فرهاد تعریف کرد فرهاد مات و حیرت زده دست به روی سینه اش گذارد و
بی صبری نالید:
– قلب هستی در سینه من است
یاسمن گریه کنان جواب داد:

– اری فرهاد او به من و دکترش وصیت کرد می دانست که من برای تو از همه دلسوزترم می ترسید کسی به خواسته اش عمل نکند با اعتمادتر از من در این امر کسی را نیافت اره فرهاد قلب هسیت در سینه تو می تپد فرهاد فریاد کشید و با تمام توان گریست و دستش را به روی قلبش گذارد باورش نمی شد که قلب عشق و معشوقش در سینه اش بتپد و هستی چنین هدیه ای در لحظات اخر به او داده باشد هق هق گریه یاسمن در ناله های پر درد فرهاد گم شد.

 

پــــــــــــایـان


Viewing all articles
Browse latest Browse all 9

Latest Images

Trending Articles





Latest Images